Thursday, October 14, 2010

چگونه مردم امیدوار می شوند؟

می توانیم سوال را اینگونه مطرح کنیم که چگونه مردم امیدشان را ازدست می دهند ؟ فرض کنید که یک زندانی بارها اقدام به فرار کند و هر بار دستگیر وبه زندان برگردانده شود. دراین صورت، معمولا زندانی امیدش را از دست داده و خودش را به زندان سازش می دهد و اقدام بیشتری برای آزاد کردن خود نخواهد کرد. اما همه مردم درچنین شرایطی ناامید نمی شوند . از نظرروان شناختی فعالیت مدام برای آزادی لازمه حفظ سلامتی است. اشخاصی که امیدشان را از دست می دهند و "فرار اززندان" را فراموش می کنند در واقع گور خود را می کنند. زیرا دراینصورت افسرده شده به و پس ازمدتی دیرو یا زود "زندگی" خود را از دست خواهند داد.

با مثال زیر توضیح می دهم که چگونه می توانیم درمقابل جنایت و خشونتهای جمهوری اسلامی دوام بیاوریم و ازمبارزه باز نایستیم.

مثال اول : همه ما درباره جنایتکاران که آدم های زیادی را به قتل می رسانند شنیده ایم.  وقتی جنایتکاری در شهرو یا محله ای تعدادی بچه و یا زن را درطول یکسال به قتل رسانده است ، طبیعی و معمولی است که مردم آن شهر یا محله شروع می کنند به نزدیک شدن به یکدیگر و با صحبت کردن درمورد اینگونه قتل ها به امکانات زیر دست می یابند: 

اول– اطلاعات بیشتری دراختیار هم می گذارند. 
دوم- راهکارها و تجربیاتی را برای امنیت خود و افراد خانواده اشان پیش بینی و تدبیر می کنند. 
سوم- احساسات ترس و وحشت خود را کاهش می دهند. 
چهارم- امیدوارتر می شوند. 
پنجم- برعلیه "دشمن" مشترک متحد می شوند.

مثال دوم : همین جریان در مورد فاجعه های طبیعی هم وجود دارد.  در رابطه با سیل و زلزله مردم به هم نزدیک شده،  برای امیدوار شدن و امیدوارکردن یکدیگر(مردم) باید به هم اعتماد کرد وبه یکدیگرنزدیکتر شد. یعنی همان کارهایی که رژیم جمهوری اسلامی دائما درتلاش برای آسیب رساندن و ازمیان بردن آنهاست. با فرار کردن از یکدیگر و خود را منزوی کردن خودمان و مردم را ناامیدتر کرده، خدمت بزرگی به رژیم جنایتکار ج. اسلامی می کنیم.

  بیشترایرانیان با وجود اینکه امیدشان به مبارزه کم شده افسرده نیستند وبه کارهای روزانه اشان مشغولند. برای بازگردانیدن آنها به مبارزه وهمکاری چه کنیم؟

پاسخ: می دانیم که رفتارهرآدمی ریشه در طرز فکرش دارد. این جاست که می بینیم کارکردن روی فکر(خودمان و دیگران) حلال همه مشکلات است. رژیم جمهوری اسلامی هم دقیقا ازهمین کارکردن روی فکرمردم (نه خودشان) است که به قدرت رسیده اند. البته این کار"یکطرفه" را رژیم از طریق شستشوی مغزی/ تبلیغات انجام می دهد. نه از طریق بحث و دیالوگ. مردم آگاه می توانند بحث روی مسائل را بخش مهمی ازفعالیتهای مبارزاتی خودشان قرار بدهند. جوانان آگاه بسیاری درنقاط مختلف شهری مانند تهران ساکن اند. بعضی ازاین جوانان درهمین فیس بوک با من و شما ارتباط دارند. دراین جا باقی می ماند آن دسته از جوانانی کسانی که رابطه ای با جوانان مبارز شهرندارند. باید با آنها دوست شد. بنده در تهران زندگی نمی کنم که بتوانم درتاکسی، پارک شهر و غیره با کسانی که ناامید و منفی شده اند تماس برقرارکنم. اما درعوض می توانم از طریق فیس بوک این کاررا انجام دهم. ما می توانیم اینطورتصورکنیم که هرکدام ازجوانان شهر جرقه ای هستند که دراین انبار(شهر) پراکنده هستند. این جرقه ها تنها در صورتی می توانند "انباررژیم" را به آتش بکشانند که با هم درارتباط (اتحاد) قراربگیرند. همین جاست که اهمیت تماس گرفتن و رابطه برقرارکردن درکارمبارزاتی معلوم می شود. همین تماس ها و ارتباط هاست که هموطنان ناامیدمان را امیدوار کرده و آنها را به صف مبارزین باز می گرداند


گزیده‌ای از مطلب بسیار ارزشمند دوست روانشناس آقای محمود شمشیری ، برای بهره مندی از تحلیل‌های این دوست گرامی‌ و سایر مطلب ارزشمندی که ایشان به نوشته رسانده اند اینجا کلیک کنید .

Monday, October 11, 2010

مختصری از زندگی چريک فدائی خلق رفيق بهروز دهقانی

 مختصری از زندگی چريک فدائی خلق بهروز دهقانی , رفيق بهروز دهقانی فرزند يک خانواده فقير کارگری بود. پدرش مثل مليونها نفر از مردم زحمتکش ميهن ما کار ثابتی نداشت و زندگی خانواده خود را با اشتغال به کارهای گوناگون می گذراند. کارگری در کارخانه نخ ريسی، چاه کنی، ميرابی، فعلگی، خرده فروشی از جمله اين مشاغل بود. روشن است که هيچيک از اين کارها گذران خانواده را به حد کافی فراهم نمی کرد. از اين رو مادر و فرزندانی که در خانواده قادر به انجام کاری بودند می بايست سهمی در تأمين مخارج زندگيشان داشته باشند. و چنين هم بود. زمانی برادرهای بزرگتر با اشتغال به کاری اين وظيفه را انجام می دادند و زمانی نيز خواهر و مادر از راه دوک ريسی کمک خانواده در تأمين معاش بودند. خود رفيق نيز در اين قبيل کارها شرکت فعال می کرد. او در بزرگی خاطره روزهائی را بياد می آورد که از صبح تا شب روشنائی آفتاب را نمی ديد زيرا همراه پدر به چاه کنی ميرفت و در عمق چندين متری زمين پا به پای پدر کار می کرد.


شغلهای چاه کنی و ميرابی ايجاب می کرد که پدرش به طور مداوم با آب سر و کار داشته باشد و شبها نيز در کنار آب بخوابد از اين رو مبتلا به پا درد شديدی شده بود که او را از کار کردن باز می داشت. بدين ترتيب پدر در سراسر زندگيش مدام فقر و رنج را تجربه کرده بود. با اين همه از آنهائی نبود که زندگی سراپا رنجش را سرنوشتی آسمانی به حساب آورد. او مسبب تيره روزی خود و مليونها کارگر نظير خود را به خوبی می شناخت و می دانست که دشمن طبقاتی اش روی همين زمينی به سر می برد که او و تمام زحمتکشان ديگر هم در آن زندگی می کنند. بدين گونه فقر و زحمت بی پايان از آغاز عمرش، نقش آموزگاری را داشت که در شناساندن واقعيات جامعه طبقاتی به او ياری کرده بود. پدر در عين بيسوادی از آگاهی سياسی برخوردار بود. بهمين دليل از هر راه ممکن برای مبارزه با دشمن تلاش می کرد. در وقايع سالهای 25 _24 و تشکيل فرقه دموکرات در آذربايجان او در صف خلق بود و بعد از يورش وحشيانه نيروی دولتی و کشتار مبارزين صديق، خانه کوچکش پناهنگاهی برای مبارزين راستينی که از دست دژخيمان خود را رها کرده بودند محسوب ميشد.



مسائلی که در خانواده رفيق مطرح می گشت، رنگ سياسی داشت و اغلب خاطراتی را شامل مي شد که ماهيت بهره کشان، شرح ستم گريهای آنان و ستم کشی های توده افراد محروم و زحمتکش جامعه را بيان می کرد.



مشقات فراوان از يکسو و تضاد روحيه آزادگی با شرايط اسارت بار موجود، از سوی ديگر، پدر را موجودی خشن بار آورده بود تا حدی که می شد او را بدخلق به حساب آورد. سرکوب شدن تمايلات مبارزه جويانه او در اجتماع، به صورت خشونت و سردی رفتار با افراد خانواده جلوه گر می شد و ثمره چنين رفتاری اين بود که با اينکه افراد خانواده يکديگر را بسيار دوست می داشتند اما هيچکدام محبت خود را به همديگر ابراز نمی داشتند. از اينرو آنها شخصيت هايي با اعتماد بنفس بدون توقع حمايت و نوازش در هر زمينه بار آمدند. رفيق بهروز با شرکت در کار پدر روز به روز با واقعيات خشن و سختی که زندگی خودش و مليونها مردم را فرا گرفته بود بيشتر آشنا می شد. کم کم پدر در اثر پا درد شديد از کار افتاده شد و نتوانست خانواده هشت نفری آنها را سرپرستی کند. به اين خاطر رفيق بهروز با وجود استعدادش و علاقه ای که به ادامه تحصيل داشت، مجبور شد در 16 سالگی ترک تحصيل کند و برای به عهده گرفتن نقش فعال تر در تأمين معاش خانواده، شغل معلمی را انتخاب نمايد. برای اين منظور در دانشسرای مقدماتی تبريز نام نويسی کرد. دوره به اصطلاح آموزشی دانشسرا دو سال بود. بعد از طی اين دو سال رفيق بهروز متعهد می شد که خدمت آموزگاريش را حداقل تا 5 سال در روستاها بگذراند. آموزشهای مسخره ای که در دانشسرا به آنها می دادند خشم رفيق را بر می انگيخت. او که در دبستان مثل هر کودک آذربايجانی با زحمت و سختی توانسته بود زبان فارسی را بياموزد و از طرفی تحت تأثير فضای سياسی خانواده از ستم فرهنگی ای که به خلق آذربايجان روا ميشود آگاهانه رنج می برد اکنون می ديد که خودش بايد عاملی برای اجرای اين ستم فرهنگی باشد. تحمل اين وضع برای رفيق دشوار بود به طوريکه او که هرگز در دوران تحصيل کودک آرام و مطيعی نبود در دانشسرا نيز نمی توانست موجود تسليم شده ای باشد و به هر شکل که توانائی داشت سعی می کرد اين نارضايتی خود را ابراز کند به خصوص که محيط دانشسرا محيط خفقان آوری بود و آقای ناظم حق داشت به بهانه های مختلف دانش آموزان را که در آينده نزديکی قرار بود معلم شوند زير سيلی و مشت و لگد بگيرد و يا حتی با چوب و ترکه بزند. به غير از رفيق بهروز رفقائی مثل صمد بهرنگی و کاظم سعادتی نيز در دانشسرا دوره آموزگاری می ديدند، آنها را نيز فشار اقتصادی وادار به ترک تحصيل نموده بود. اين سه رفيق خيلی زود متوجه شدند که راهشان يکی است. از اين جهت با هم جوش خوردند و به زودی سه رفيق جدا نشدنی گشتند. از اين ببعد زندگی رفيق بهروز با زندگی اين دو رفيق پيوند خورد.



بعد از اتمام دوره دانشسرا رفيق بهروز که 18 سال بيشتر نداشت معلم روستاهای آذربايجان شد. در اينجا بود که اعتقادش به پوشالی بودن پايه های حکومت سرسپرده امپرياليسم بيش از پيش محکم تر شد و شکل منطقی تری به خود گرفت. وقتی رفيق از دانشسرا به روستا رفت، متوجه شد که تمام تعليمات مربيان دانشسرا مسخره و بی ارزش بوده است.



در دانشسرايی که می خواستند معلم برای روستا تربيت کنند کتاب های جان ديوئی و بقيه روانشناسان آمريکائی را تدريس می کردند. در شرايطی که اين معلم های جوان بايد به روستاهای دورافتاده ای می رفتند که کسی حاضر نبود خرج کاهگل کردن سقف کلاس را که چکه می کرد به عهده بگيرد، زيرا که ساختمان مدرسه جزء ملک اداره آموزش و پرورش محسوب نمی شد و خود اهالی آنرا ساخته بودند و يا يک معلم بايد به چند کلاس آنهم در يک اطاق درس می داد، برای آنها از ايجاد کلاس آزاد، فلانل بورد، تخته سياه لولا دار تاشو، مقدار اکسيژن لازم برای هر شاگرد در ساعت و اندازه گيری قد و وزن بچه ها با وزن سنج و قد سنج صحبت کرده بودند. رفيق می ديد در حالی که در کتب آموزشی دانشسرا از چاقی و لاغری غير عادی يا زياد وزنی زننده صحبت می شود مسائل واقعی معلمين روستا اين است که آيا فلان شاگرد که در سوز سرما از فلان ده که مدرسه ندارد پاکشان به مدرسه دهشان آمده صبحانه يک تکه نان و پنير خورده يا نه چه بسا شاگردش که شب قبل شام نخورده و صبح هم صبحانه نخورده بود وسط کلاس نقش زمين می شد. و رفيق که معنی ستم طبقاتی و بهره کشی را از پدرش آموخته بود و در سراسر زندگيش نيز تجربه کرده بود، اينک تجربياتش را بارورتر می کرد. او که عشق شديدی نسبت به خلق رنجديده در قلب جوانش حس می کرد با شور و علاقه به آموزش کودکان روستائی پرداخت. به زودی رفقا صمد، بهروز و کاظم تصميم گرفتند که تمام تعليمات دانشسرا را به فراموشی سپارند و برای پرورش کودکان روستائی شيوه های نوينی بر اساس تجربيات مستقيم خود ابداع کنند. تلاشی که آنها برای آموزش کودکان روستائی به خرج مي دادند و جوششی که با دهقانان داشتند آنها را بين مردم روستاها معروف و محبوب ساخته بود. زندگی با خلق زحمتکش و جوشش با او انگيزه های مبارزاتی را در رفقا استحکام می بخشيد و پيوندشان را با خلق عميق تر و ريشه دارتر می ساخت. بخصوص که رفقا با برخوردهای جستجوگرانه و فعال خود به تحقيقات راجع به روستاهای اطراف نيز می پرداختند و روستاگردی يکی از برنامه های منظم آنان بود. بعضی از گزارش هائی که رفقا از ديدار از روستاها نوشته اند در مجموعه مقاله های رفيق صمد بهرنگی به نام مشترک صمد و بهروز به چاپ رسيده است. البته مقاله های مذکور مربوط به آغاز کار تحقيقات روستائی رفقاست. بعدها رفقا کارهايشان را که از هر لحاظ کامل تر و پخته تر شده بود به چاپ نمی رساندند بلکه آنها را مخفيانه در اختيار دوستان خوبی قرار می دادند که اکثراً به رفقای آينده تبديل شدند. گزارشی که رفيق بهروز در باره روستاهای قره باغ نوشته است از جمله اين تحقيقات بعدی است.

به اين ترتيب رفيق بهروز از آغاز جوانی در کوره تجربه قرار گرفت و با هم راهی دوستان بسيار خوبش بر زمينه شرايط بسيار مساعدی که از لحاظ رشد خصلتهای انقلابی در کنارش بود رشد سياسی خود را آغاز نمود. او با همراهی رفيق صمد که نامش از زندگی مبارزاتی رفيق بهروز جدا نيست و رفقای ديگر در شرايطی که تاريکی خفقان همه جا را فرا گرفته بود و کورسوی جرقه ای از مبارزه سياسی در ميهن ما ديده نمی شد، جوانه های اميد و ايمان به مبارزه را در قلبهای چون آتش خود پرورش می دادند و با کوششی خستگی ناپذير کار می کردند. آنها صادقانه عقيده داشتند: "هر نوری هر چقدر هم کوچک باشد، بالاخره روشنائی است". اين جوانان پر شور که در اطرافيان خود فقط يأس و بدبينی مشاهده می کردند و هيچ زمينه مساعدی برای کار سياسی با آنان نمی يافتند، برای به جريان انداختن انرژی انقلابی خود راه پرورش کودکان روستائی را برگزيدند. اکنون نام صمد و بهروز در بسياری از روستاهای آذربايجان زبانزد جوانان است. جوانان روستائی آموزگاران راستين خود را به ياد می آورند که در کلاس درس و در حياط مدرسه، در کوچه های ده و در مزرعه و خلاصه در همه جا با روی گشاده به آنها آموزش می دادند و هرگز آثار خستگی بر چهره شان نمودار نمی گشت. آموزگارانی که از فيس و افاده مبرا بودند، روی خاک کنار بچه ها می نشستند و با آموزشهای خود دنيای نوينی برای آنها می گشودند. رفيق شهيد اصغر عرب هريسی و رفيق عبدالله افسری که با محکوميت به حبس ابد در زندان بسر می برد، از زمره اين جوانان بودند.

در کنار اين کار خستگی ناپذيرشان با کودکان روستائی رفقا به کارهای روشنگرانه ی ادبی نيز اشتغال داشتند.

رفيق بهروز به زبان انگليسی تسلط داشت، تا حدی که يک مترجم خوب بشمار می آمد. از او ترجمه های بسياری بجا مانده که بعد از شهادتش با نام مستعار "بهروز تبريزی" منتشر می شود. کتابهای افسانه های ايتاليائی اثر ماکسيم گورکی و زندگی و آثار "شون اوکيسی" نويسنده ی ايرلندی از ترجمه های رفيق بهروز است. هدف رفقا در فعاليت های ادبي شان اثرگذاری روی روشنفکران جوان و صادق بود. با فعاليت های رفقا در تبريز روزنامه ای به نام "مهد آزادی آدينه" منتشر ميشد که بسياری از ترجمه های رفيق بهروز در آن بچاپ می رسيد. رفقا در مقالاتی که در مهد آزادی می نوشتند از طريق تحليل ستم فرهنگی که به خلق آذربايجان روا می شود - مسأله ای که برای روشنفکران خيلی بيشتر از مسأله ی نان قابل درک و ملموس بود و می توانست نقش نيروی محرکه برای آغاز حرکت سياسی آنها را داشته باشد _ سعی می کردند روشنفکران مترقی را به ايفای نقش تاريخی خود تشويق نمايند. از اين رو قسمتی از فعاليت های ادبی رفقا صرف ياد گرفتن فنی زبان ترکی، دستور زبان آن، ادبيات کتبی و شفاهی آن می گرديد. رفقا برای جمع آوری ادبيات شفاهی آذربايجانی (فولکلور آذربايجان) به دور افتاده ترين روستاها سفر می کردند و ساعتها پای صحبت پير مردهای ده نشسته قصه و ترانه و باياتی (دو بيتی) جمع می کردند و نتيجه تحقيقات خود را در روزنامه مهد آزادی يا روزنامه های نيمه مترقی علنی به چاپ می رساندند. رفقا با بعضی از روشنفکران که نفوذ و اعتبار در اين روزنامه ها کسب کرده بودند دوستی داشتند و اين دوستان صاحب نفوذ چاپ آثار آنها را به سادگی پذيرا می شدند. يکی از تأليفات ارزنده رفقا در اين زمينه افسانه های آذربايجان است که بوسيله رفقا بهروز و صمد در دو جلد تنظيم شد. در اينجا اين تذکر لازم است که رفقا ناسيوناليستهای کوتاه نظری نبودند که تصور کنند جنبش آذربايجان جدا از جنبش ديگر خلقهای ايران زير شعارهای ملی که شعارهای خرده بورژوازی است می تواند پيروز شود. آنها همانطور که رفيق شهيد عليرضا نابدل در اثر پر ارزش "آذربايجان و مسأله ی ملی" تصريح کرده است عقيده داشتند که خلقهای ايران فقط در سايه يک مبارزه مشترک بر عليه دشمن مشترک خواهند توانست به آزاديهای دموکراتيک، از جمله آزادی ملی برسند و شعارهای مترقی ملی تنها به تبعيت از شعارهای طبقاتی می تواند مطرح شود.

نکته شايان توجه اين است که رفقا به ضرورت کار در هر زمينه ای که معتقد می شدند به خاطر صداقت انقلابی کم نظيرشان با تمام وجود به کار پيگير و متعهدانه در آن زمينه می پرداختند و در اين راه هيچ چيز نمی توانست مانع آنها شود. نه توبيخ های مکرر اداره آموزش و پرورش، نه غرغرهای رئيس های کذائی اداره و نه تهديدهای غير مستقيم و مستقيم سازمان امنيت، هيچکدام نمی توانست اندک ترديد و تزلزلی در رفقا بوجود آورد و دقيقاً همين خصلت باعث رشد آنها در زمينه های مختلف می شد.

ولی بالاخره بن بست سياسی که همه نيروهای مبارز در اواخر دهه 40 به آن رسيده بودند، می بايستی روی محفل مترقی و فعال اين رفقا نيز اثر بگذارد، همينطور هم شد، منتها اين بن بست اثر منفعل کننده روی آنها باقی نگذاشت، بلکه راه خروج از بن بست بوسيله رفيق صمد در کتاب "ماهی سياه کوچولو" مطرح گشت. کتاب "ماهی سياه کوچولو" ضرورت مبارزه مسلحانه پيشاهنگ، ضرورت از جان گذشتن و فدائی بودن را عنوان کرد" : ... مهم اينست که زندگی يا مرگ من چه اثری در زندگی ديگران داشته باشد" (نقل از کتاب ماهی سياه کوچولو). کتاب 24 ساعت در خواب و بيداری نيز از آرزوی بدست گرفتن مسلسل سخن می گويد: "... دلم می خواست مسلسل پشت شيشه مال من باشد" (نقل از کتاب 24 ساعت در خواب و بيداری) و درست بعلت همين آمادگی های ذهنی "شاخه تبريز" از اولين گروه هائی بود که به سازمان چريکهای فدائی خلق پيوست و توانست رفقای برجسته ای چون رفيق عليرضا نابدل، رفيق بهروز دهقانی، رفيق اشرف دهقانی، رفيق کاظم سعادتی، رفيق محمد تقی زاده و رفيق اصغر عرب هريسی بپرورد. شاخه ی تبريز يک عمليات چريک شهری را نيز با موفقيت اجرا کرد. اين عمل حمله به کلانتری 5 تبريز و مصادره مسلسل نگهبان آن بود که رفيق بهروز دهقانی در آن شرکت فعال داشت. اين عمليات اثر بسيار مثبتی در خدشه دار کردن سلطه مطلق دشمن گذاشت. بعد از اين عمل پير مرد زحمتکشی از اهالی تبريز می گفت: "گرفتن مسلسل از پاسبان به منزله گرفتن قلم از دست شاه است". هزارها افسوس که رفيق صمد زنده نبود تا در مصادره مسلسل کلانتری تبريز شرکت کند و آرزويش را تحقق يافته ببيند.

بعد از دستگيری رفيق نابدل رفيق بهروز از تبريز به تهران آمد و بعنوان کادر حرفه ای و مخفی به مبارزاتش ادامه داد. رفيق بهروز در ارديبهشت ماه 1350 هنگام يک ارتباط گيری، در سر قرار دستگير شد. با اينکه وی کاملا محاصره و غافلگير شده بود اقدام به کشيدن اسلحه نمود و چند نفر از مزدوران را مجروح کرد.

حماسه پرشکوه زندگی او پس از دستگيری به اوج خود رسيد. وی پس از تحمل يازده روز شکنجه، هنگاميکه جداره های کليه هايش از شدت ضربات مشت و لگد پاره شده و قلبش به سختی آسيب ديده بود با لبان فروبسته و مشتان گره کرده شهيد شد. وی در زير وحشيانه ترين شکنجه ها کلمه ای از اسرار سازمان بر زبان نراند. مزدوران شکنجه گر در حاليکه با حرص ديوانه وار او را شکنجه می کردند و از خشم ناشی از شکسته شدن غرور خويش بخود می پيچيدند با نا اميدی تمام باو فحش می دادند که ... پس تو با کدام شکنجه به حرف در ميائی ديگر چه شکنجه ای را بايد به کار ببريم که تو حرف بزنی!

براستی برای اثبات عجز و ناتوانی دشمن در مقابل اراده و ايمان يک انقلابی پاک باخته به خلق چه چيزی گوياتر از اين می تواند باشد:

اقرار دشمن به ضعف خويش.

لازم است در پايان نظری هم به گفته ی رفيق اشرف در باره رفيق بهروز از کتاب حماسه مقاومت بيفکنيم:

"در زندگی گذشته، ما به رفيق بهروز به علت داشتن خصوصيات انقلابيش عشق می ورزيديم و او را بيش از حد دوست داشتيم. شادی ما موقعی بود که رفيق بهروز را پيش خود می ديديم. بخاطر دارم که چطور وقتی ضربه مخصوص در زدن او را می شنيديم، خوشحالی چهره مان را فرا می گرفت و با يک جست و با شوق فراوان بطرف در می دويديم. رفيق بهروز کسی بود که تمام نيازهای زندگی ما را چه مادی و چه معنوی برآورده می کرد. او راه انقلاب، راه رهائی نهائی توده ها را از قرنها اسارت در مقابل چشمانمان می گشود. و بما می آموخت که چگونه بايد اين راه را تا آخر با استواری و ايمان بپيمائيم. او در هر فرصتی هر چند کوتاه، برايمان از مارکسيسم حرف مي زد. آن هم با چه زبان ساده ای و در مقابل يک سئوال کوچک ما چه با اشتياق و حوصله ی تمام از مسائل مختلف صحبت می کرد. هيچ حرکت، هيچ حرف رفيق بدون ارتباط با هدف مقدس زندگيش نبود. معتقد بود که حتی به مادر پير و بيسواد هم مي شود مارکسيسم تعليم داد. بهمين دليل هر وقت فرصت دست مي داد، اين کار را می کرد. چه فراوان مثالهای ترکی بلد بود که در آنها قوانين ديالکتيک به صورتی ساده بيان شده بود. و خود شعارهائی بودند بس مهيج: "بولانماسا، دورولماز" ("تا دگرگونی يا انقلاب صورت نگيرد، زلاليت بدست نميآيد"). و مثال "ال چک می ين ال چکمز، گرک جان چکه دردی" شعاری بود که هميشه آنرا بيان می کرد. مفهوم آن بفارسی چنين است: "رهروی راستين هرگز از رهروی نماند، مشکلات را بجان بايد خريد..."



سراپای وجود رفيق بهروز برای ما عشق و ايمان مجسم بود، عشق به توده های محروم سراسر جهان و ايمان به پيروزی نهائی انقلابهای آنها